اگر شما در کشف خود به آنچه در کتاب ها یافت می شود دل ببندید، صرفا خود را محدود عقاید کرده اید.
اولین و آخرین رهایی
ج. کریشنامورتی
اگر شما در کشف خود به آنچه در کتاب ها یافت می شود دل ببندید، صرفا خود را محدود عقاید کرده اید.
اولین و آخرین رهایی
ج. کریشنامورتی
اعتقادات موجب جدایی انسان ها، تعارض، آشفتگی و خصومت می شوند؛ چیزی که یک حقیقت آشکار است؛ با این وجود مایل به رها کردن آنها نیستیم. اعتقاد به هندو، مسیحیت و بوداییت، قبایل بی شمار، اعتقادات ملی، ایدئولوژی های مختلف که با هم در ستیزند و هر یک سعی دارد دیگری را به مسلک خود درآورد... اعتقاد صرفا بیان اشتیاق درونی است برای امنیت روانشناختی، برای مطمئن بودن از چیزی در دنیایی که همه چیز این چنین نامطمئن است. شما معتقدید که فقط یک نجات دهنده وجود دارد و به کمک آن می توان به هدف خود رسید و من چنین اعتقادی ندارم. آن وقت شما با اعتقاد خودتان و من با اعتقاد خودم شروع به ادعا کردن می کنیم. با این وجود هر دوی ما از عشق، صلح، اتحاد انسانی و یک زندگی - که صددرصد بی معناست؛ زیرا خود همین عقیده، روند تفکیک است - دم می زنیم. شما از برادری سخن می گویید و من هم از همان برادری، همان عشق و همان صلح؛ ولی در عمل ما از هم جداییم و خودمان را از هم جدا می کنیم.
اولین و آخرین رهایی
ج. کریشنامورتی
در این دنیای بی داور که هیچکس در آن بی گناه نیست چه کسی جرئت دارد مرا محکوم کند؟
کالیگولا
آلبر کامو
از بالای سر جوان خاکستری پوش چشمم می افتد به دستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه خشک نخل بلندپایه گوشه حیاط «ننه باران» گیر کرده است.
آفتاب کاکل نخل را سایه روشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است
زمین سوخته
احمد محمود
سعادت انسان در برنامه خلقت منظور نشده است. سعادت به معنای دقیق، ارضای نیازهای انباشته شده است (که ترجیحا ناگهانی حادث می شود) و طبق ماهیتش فقط به مثابه پدیده ای گذرا امکان پذیر است. تداوم هر وضعی که اصل لذت، رسیدن به آن را آرزو می کند، فقط خشنودی متوسطی حاصل می کند. ما چنان ساخته شده ایم که فقط از تباین شدید لذت می بریم و از یک وضع ثابت کمتر احساس لذت می کنیم. بنابراین سرشت خود ما امکانات سعادتمان را محدود می کند. احساس بدبختی کردن کمتر دشوار است. رنج از سه جهت ما را تهدید می کند. یکی از طرف جسم خودمان که محکوم به تلاشی و اضمحلال است و حتی از درد و ترس که نشانه های خطرند، راه گریزی ندارد. دیگر از طرف جهان بیرون، که با نیرویی چیره، بی رحم و ویرانگر ما را مورد حمله قرار می دهد و سرانجام از طرف رابطه ما با دیگران. شاید رنجی که از این آخری ناشی می شود دردناک تر از هر رنج دیگر باشد.
تمدن و ملالت های آن
زیگموند فروید
جای عجب نیست که انسان ها زیر فشار این همه رنج گوناگون عادت کرده اند که انتظارات خود را از سعادت کاهش دهند، چنان که «اصل لذت» نیز خود تحت تاثیر جهان بیرون به «اصل واقعیت» که کم توقع تر است تبدیل می شود و آدمی اگر از بدبختی نجات پیدا کند و رنج را پشت سر بگذارد، خود را سعاتمند می داند و بطور کلی احتراز از رنج بر لذت جویی فایق می آید.
تمدن و ملالت های آن
زیگموند فروید
انسان های نسل های گذشته پیشرفت های فوق العاده ای در زمینه علوم طبیعی و کاربرد تکنیکی آن کرده اند و تسلط خود را بر طبیعت استحکام بخشیده اند، چنانکه بیش از آن تصورناپذیر بود. یکایک این پیشرفت ها را همه می شناسند و برشمردن آن ها لازم نیست. انسان ها به این دستاوردها افتخار می کنند و حق دارند. اما به نظر می رسد که متوجه شده باشند که این تسلط نو بر زمان و مکان، این رام کردن نیروهای طبیعت و برآورده شدن اشتیاق چندین هزارساله آنان، آن مقدار ارضای لذت بخش را که از زندگانی انتظار دارند افزایش نداده و آنان را از نظر احساسی سعادتمندتر نکرده است.
تمدن و ملالت های آن
زیگموند فروید
گفت: «تو باید اقرار کنی که هر یک از ما باید به سهم خود فداکاری کند و یانکی های یهودی را از خاک مقدس آلمان بیرون بریزد.» ...دلم می خواست بخندم، ولی زیر گریه زدم، چاقو را روی میز انداختم و به طرف اتاقم دویدم... به خاک مقدس آلمان که در پارک با برف کثیف پوشیده شده بود نظر انداختم و از آنجا به رودخانه راین و از بالای بیدهای مجنون به هفت کوه، و تمام این جریان احمقانه به نظرم آمد.
عقاید یک دلقک
هاینریش بُل
وقتی که ما غرش توپ های دشمن را می شنیدیم، توی پناهگاه سعی می کردند به ما تناسب ریاضی یاد بدهند.
عقاید یک دلقک
هاینریش بُل
وقتی خبر مرگ هنریته آمد، در خانه مان داشتند میز می چیدند. آنا دستمال سفره هنریته را، که به نظرش هنوز قابل شستن نبود، در داخل حلقه زرد دستمال سفره روی بوفه گذاشته بود و همه ما به دستمال سفره نظر انداختیم. کمی مربا به آن چسبیده بود و یک لکه کوچک قهوه ای رنگ هم که از سوپ یا سس بود روی آن دیده می شد. برای اولین بار حس کردم که اشیاء کسی که می رود یا می میرد چقدر وحشتناک اند. مادر واقعاً سعی کرد غذا بخورد. مطمئناً معنی اش این بود: «زندگی ادامه پیدا می کند.»، یا چیزی شبیه به آن. ولی من خوب می دانستم که درست نیست، زندگی ادامه پیدا نمی کند، بلکه مرگ ادامه پیدا می کند.
عقاید یک دلقک
هاینریش بُل
ماری به من گفته بود که ما از یکدیگر هرگز، هرگز جدا نخواهیم شد: «تا اینکه مرگ ما را از هم جدا کند.»
من هنوز نمرده بودم.
عقاید یک دلقک
هاینریش بُل
شب بود و توی یک هتل در هانوفر بودیم، از آن هتل های زرق و برق داری که اگر آدم یک فنجان قهوه می خواست، یک فنجان نیمه پر برایش می آوردند. این هتل به قدری سطح بالاست که پر کردن فنجان را پست می دانند.
عقاید یک دلقک
هاینریش بُل
ماری افکار دیگری در سر دارد، او همیشه از «رسالت» صحبت می کند. همه چیز رسالت است، حتی تمام کارهایی که من می کنم. ... چیزهایی که در مغز کاتولیکها وجود دارد وحشتناک است. آن ها حتی نمی توانند بدون ادا شراب خوب بنوشند.
عقاید یک دلقک
هاینریش بُل
هنرمند واقعی نمی تواند با جهانی که خدایش پول است همگام شود.
آلبر کامو
خطابه نوبل
این گفته، توما را در حزنی عمیق فرو برده بود. ناگهان پی برد که ترزا کاملا تصادفی شیفته او شده و می توانسته به جای او مجذوب دوستش گردد. خارج از عشق تحقق یافته او نسبت به توما -در قلمرو احتمالات- به تعداد بینهایت هم عشق های محتمل نسبت به مردان دیگر نیز وجود داشت.
برای همه ما تصورناپذیر است که یگانه عشقمان چیزی سبک و سست باشد، چیزی فاقد وزن باشد، می پنداریم عشق ما آن چیزی است که ناگزیر باید باشد، که بدون آن زندگی ما از دست رفته است.
بار هستی
میلان کوندرا