تا هنگامی که برداشت جامعه از آزادی این باشد که «تو نیز آزادی سخن بگویی اما فقط باید چیزی را بگویی که من میپسندم» هیچ سخن حقی بر زبانها نخواهد رفت، فرهنگ از پویایی باز میماند...فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگر میشود...
تا هنگامی که برداشت جامعه از آزادی این باشد که «تو نیز آزادی سخن بگویی اما فقط باید چیزی را بگویی که من میپسندم» هیچ سخن حقی بر زبانها نخواهد رفت، فرهنگ از پویایی باز میماند...فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگر میشود...
ما در عصرى زندگى مى کنیم که جهان به اردوگاه هاى متعددى تقسیم شده است. در هر اردوئى بتى بالا برده اند و هر اردوئى به پرستش بتى واداشته شده. اشاره من به بیمارى کیش شخصیت است که اکثر ما گرفتار آنیم. همین بت پرستى شرم آور عصر جدید، شده است نقطه افتراق و عامل پراکندگى مجموعه ئى از حسن نیت ها تا هر کدام به دست خودمان گرد خودمان حصارهاى تعصب را بالا ببریم و خودمان را درون آن زندانى کنیم.
احمد شاملو
آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد...ساعدی برای ادامه کارش نیاز به روحیات خود داشت و این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می بالد و شما می آیید و آن را اره می کنید. شما با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده اید بلکه خیلی ساده او را کشته اید. اگر این قتل عمد انجام نمی شد هیچ چیز نمی توانست جلو بالیدن آن را بگیرد. رژیم، ساعدی را خیلی ساده نابود کرد. من شاهد کوشش های او بودم. مسائل را درک می کرد و می کوشید عکس العمل نشان بدهد، اما دیگر نمی توانست. او را اره کرده بودند.
گفت و گو با احمد شاملو
هر چیزی که به نقطه ضرورت رسید تولدش امری حتمی است.
احمد شاملو
باید فکری به حال و روز خودمان بکنیم. ما دچار بیماری وحشتناکی هستیم که میراث ژنتیکی قرنها زندگی غیر انسانی زیر سلطهی استبداد مطلق است. ما بلد نیستیم بحث و گفتوشنودی را پیش ببریم، چون هیچوقت نیاموختهایم حریف بحثی باشیم. اگر گمانت این است که مخاطب دارد به سخنان تو گوش میدهد به احتمال بسیار گرفتار خوشخیالی شدهای: او از همان دو سه جملهی اولت در صندوقخانه را بسته، دارد آن پشت دندانهایش را برای دریدن تو تیز میکند.
احمد شاملو
روستایی مردی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه دزدیده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت، چیزی که گواهی می داد که دزد تبر اوست.
اندکی بعد، روستایی تبرش را باز یافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود.
چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت، هیچ چیز گواهی نمی داد که دزد تبر اوست.
افسانه های کوچک چینی
ترجمه: احمد شاملو