تاریک روشن

جملات، سخنان، شعرها

تاریک روشن

جملات، سخنان، شعرها

آخرین نظرات
  • ۱۶ تیر ۹۸، ۲۲:۴۱ - جناب قدح
    سلام :)
  • ۲ اسفند ۹۷، ۲۰:۱۵ - قیمت لوستر کریستالی
    عالی بود

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدی اخوان ثالث» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چون درختی در زمستانم

بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود

  • ۰
  • ۰

بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ.

اخوان ثالث

  • ۰
  • ۰

در سال های اواسط دهه شصت، یک شب که در منزل اخوان بودم و حدود ساعت یک بعد از نیمه شب داشتم خداحافظی می کردم می خواستم سوار اتوموبیلم شوم که اخوان گفت «عزیز جان! یک لحظه صبر کن.» رفت و بیلچه کوچکی را از کنار باغچه برداشت و شروع کرد به کندن زمین. ایران خانم اعتراض کرد که این وقت شب چه کار می کنی؟ فلانی را معطّل کرده ای. گفت: این بوته طاووسی را مدت هاست می خواهم بدهم به شفیعی و الان وقتش است. ایران خانم گفت «این وقت شب؟» و اخوان همچنان به کارش ادامه می داد تا اینکه آن بوته را نیم ریشه و زخمی، از زمین به در آورد و به من داد. گفت «از مدت هاست این بوته را برای تو تربیت کرده ام و پرورش داده ام.» بوته را آوردم و در گوشه سمت جنوب غربی باغچه منزل مان که جای خالیی وجود داشت، شبانه کاشتم و آب دادم... وقتی که واقعه مرگ اخوان پیش آمد، ناگهان آن بوته بسیار عزیز و گرامی شد، مثل هر چیز دیگری که یاد و یادگار اوست.


حالات و مقامات م.امید

محمدرضا شفیعی کدکنی 

  • ۰
  • ۰

یک روز که به دیدنش رفتم، گفت: حیف دیر آمدی، هنرور شجاعی الان اینجا بود و رفت. خیلی دلش می خواست تو را ببیند. می خواهد مجموعه ی شعری از خودش چاپ کند و بر سر اسمش مردد است. بعد توضیح داد که هنرور شجاعی به اخوان گفته است می خواهم اسم این مجموعه ی شعر را " خون و خنیا" بگذارم. اخوان می گفت: به او گفتم اسمش را بگذار خنیا و خون، تا چکّه کند!


 حالات و مقامات میم.امید

محمدرضا شفیعی کدکنی

  • ۰
  • ۰

اخوان در دنبال یک قضیه عجیب و غریب که خودش آن را قضیۀ «قصابه » می گفت مدتی در پاییز هزارسیصدچهل‌پنج روانه زندان شد. قبل از اینکه به زندان خود را معرفی کند _چون به علتِ عدم مراجعه به دادگاه و بی توجهیِ او پرونده را جوری علیه او تنظیم کرده بودند که نمی شد راه فراری یافت_ مدتی در منزل ما در خیابان آقاشیخ هادی ، خیابان شاه سابق بود. ما چه شب ها و روزهای خوشی داشتیم با او. بعد از مدتی رفت و خود را معرفی کرد.در این مدت بعضی گرفتاریها را کنار گذاشت که در زندان راحت باشد. در زندان قصر بود و ما هر هفته به دیدنش می رفتیم. بار اول که رفتم گفتم: چه چیزی می خواهی برایت بیاورم؟ گفت: یک عبایی تو داشتی، همان را بیاور چون اینجا هوا سرد است. عبا را بُردم و اخوان هم در داخل زندان و هم در ساعاتِ گردش و هوا خوری آن عبا را به دوش خود می انداخت. احتمالا ریش را هم نمی تراشید. مردی «زاهد وعابد ومسلمانا» می نمود. یکی از آقایان علمای عصر هم که درآن زندان گرفتار بود -به جرم قتل منصور (حسنعلی منصور) تصور می کنم- هر وقت او رامی دیده بود می گفته بود: «به به! شما که دیگر خیلی مردِ مومن مقدسی هستید» و اخوان هر بار به نوعی از پذیرفتنِ چنین عنوانی برای خود طفره می رفته بود. بالاخره آن مردِ روحانی یک روز پرسیده بود «مگر شما چه مذهبی دارید؟ آیا لامذهب هستید؟» اخوان گفته بود «نه والله.» -آیا مسیحی هستید؟ -نه. - آیا یهودی؟ -نه. تا جایی که در کتبِ ملل و نحل نامی از مذاهب دیده بود، همه را گفته بود و اخوان هم از تمام مذاهب تبری جُسته بود. مردِ روحانی خسته و عاجز شده بود که پس چه مذهبی دارید؟ اخوان می گفت گفتم: "مزدشتی". پرسید: «زردشتی»؟ گفتم «نه، مزدشتی.» گفت «این دیگر چه مذهبی است؟» گفتم:"این مذهبی است که هم پیامبرش خودم هستم هم اُمتش!" در این سالها اخوان می کوشید که الاهیات زردشتی و اقتصاد مزدکی را در تخیل خویش با هم تلفیق دهد و این دغدغه تا آخر عمر او را رها نکرد.


حالات و مقامات م.امید 

محمدرضا شفیعی کدکنی 

  • ۰
  • ۰

"در فرودگاه مهر آباد، اخوان ثالث شبیه هر مسافر تازه کار و بی تجربه گویا اشکالاتی در باب اسباب و اثاثیه ی سفر داشت. قصد سفر به لندن داشت... به مسئول گمرک گفتم "این آقا مهدی اخوان ثالث است. مواظبش باش. خیلی عزیز است." مسئول گمرک از من پرسید: "کی؟ همین آدم؟" گفتم "بله. همین آدم." به او نگاهی کرد ولی انگار او را به جا نیاورد. به دادش رسیدم و گفتم او شاعر است. اما باز هم افاقه نکرد. از پهلوی او که رد شدم به او سلام کردم. با خضوع و تواضع روستایی جواب سلام مرا داد. ظاهرا انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد. توی هواپیما یک بار دیگر از کنارم رد شد. به مسافری که پهلویم نشسته بود گفتم "این آقا مهدی اخوان ثالث است." پرسید"کیه ؟" گفتم "شاعر است." سری تکان داد و تظاهر کرد که او را می شناسد. ولی نشناخته بود. چون پرسید "در تلویزیون کار می کند؟" به نظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی باید صورتی آشنا داشته باشی نه نامی آشنا.

در فرودگاه لندن ، من و اخوان هر دو پیاده شدیم. هر کدام می خواستیم به جایی دیگر برویم. لازم بود در سالن ترانزیت مدتی منتظر پرواز بعدی مان باشیم.  اخوان منتظر بود. توی یک صندلی فرو رفته بود. نگاهش می کردم. اصلا به کسی نمی مانست که اولین بار است به خارج سفر می کند.

چهار ساعت انتظار را نمی شد نشست و دیدنی های "دیوتی فری شاپ" فرودگاه را ندید. مدل های جدید دوربین عکاسی و ساعت های مدرن و... چون باز آمدم، شاعر پیر را آسوده دیدم. هنوز همچنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت. چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان "سیر بی دست و پا" است. با خودش است. در خودش است. غرق است. آرامش اخوان مرا به یاد دوستی انداخت که چندی پیش به لندن رفته بود و فروشگاه "هارودس" را از بالا تا پایین با دقت دیده بود و وقتی از فروشگاه بیرون آمده بود گفته بود خیلی قشنگ بود. همه ی چیزهایی که اینجا دیدم قشنگ بود ولی من چه خوشبختم که به هیچکدام شان احتیاجی ندارم. اینجا اخوان مثل اینکه ندیده می دانست به چیزی احتیاج ندارد و بی نیاز است. یادم آمد که او گفته است «باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟» این شعر، که اگر او همین یک شعر را گفته بود باز هم شاعر بزرگی بود."


خاطره ای از عباس کیارستمی

از کتاب باغ بی برگی

  • ۰
  • ۰

در تمام عصرها پنجشنبه به من زنگ می‌زد و می‌گفت "کوه خوش گذشت؟" یا "در کوه چه خبر بود؟" یک بار در سال ۱۳۶۴ یا ۱۳۶۵ او را با هزار حیله و مقدمات به کوه بردیم. به همین مسیر درکه که هر پنجشنبه می‌رویم. آن تنها سفر کوه اخوان بود که به او و همه ما بسیار خوش گذشت. یادم هست برف باریده بود و تمام کوه‌ها سفید بود. اول بهانه آورد که کفش کوه ندارم. دریابندری گفت اندازه پایت چند است؟ گفت نمره فلان. دریابندری گفت: من یک جفت کفش به این اندازه دارم. هر بهانه که آورد دوستان به رفع آن کوشیدند. حتی در قمقمه ای اندکی "از آن تلخ از آن مرگابه" هم برایش آورده بودند که در آن بالای ارتفاعات روی برف ها ایستاد و نوشید و گرم شد. 

کلاه مخصوصی آن روز به سر گذاشته بود که در اولین لحظه مرا به یاد اشکبوس کتاب‌های درسی هم‌بازی‌های خودم در روزگار بچگی ما انداخت. همه این شباهت را تایید کردند و تا مدت ها او را اشکبوس می‌خواندند. این روزها عکسی از آن کوه‌پیمایی را دیدم که در آن اخوان بود و نجف دریابندری و دکتر زریاب خویی و من و چند تن دیگر که الان در این لحظه در حافظه ندارم. عکس تاریخی عجیبی است که اخوان را در حال کوه‌نوردی نشان می‌دهد. بعد از این کوه‌نوردی تا یک هفته تمام عضلاتش کوفته شده بود و درد می‌کرد و به ما بد و بیراه می‌گفت که چه دردسری برای او درست کرده بودیم. ولی بعدها خاطره شیرین آن را همیشه در یاد داشت. از شوخی‌های لطیفی که در مورد این کوه‌نوردی از او به یادم مانده این است که در آن بالا دسته جمعی صبحانه نیمرو خوردیم. اخوان، بعدها، می‌گفت: «عزیز جان، یعنی تو معتقدی که آن نیمرو را در همان پایین‌ها یا در منزل نمی‌شد خورد؟ اینهمه راه و مشقت برای یک نیمرو؟» و می‌خندید!


 حالات و مقامات م.امید

محمدرضا شفیعی کدکنی