من همانطوری مینویسم که حس میکنم... از من خرده میگیرند که بد دهنم و زبان بیادبانه دارم... از بی رحمی و خشونت دائمی کتابهایم انتقاد میکنند... چه کنم؟ این دنیا ذاتش را عوض کند من هم سبکم را عوض میکنم.
لویی فردینان سلین
من همانطوری مینویسم که حس میکنم... از من خرده میگیرند که بد دهنم و زبان بیادبانه دارم... از بی رحمی و خشونت دائمی کتابهایم انتقاد میکنند... چه کنم؟ این دنیا ذاتش را عوض کند من هم سبکم را عوض میکنم.
لویی فردینان سلین
لحظه هایی هست که تنهای تنها می شوی و به آخر هر چیزی که ممکن است برایت اتفاق بیفتد میرسی. این آخر دنیاست. غصه تو دیگر جوابگویت نیست و باید به عقب برگردی، وسط آدم ها، هر که می خواهد باشد. در این جور لحظه ها به خودت سخت نمی گیری، چون حتی به خاطر اشک ریختن هم باید به آغاز هرچیز برگردی، به جایی که همه دیگران هستند.
سفر به انتهای شب
لویی فردینان سلین
مادرم از فرانسه از من خواهش می کرد که مواظب سلامتی خودم باشم، همان طور که موقع جنگ هم به من می گفت. حتی اگر پای چوبه ی دار هم بودم ملامتم می کرد که چرا شال گردنم را جا گذاشته ام. هرگز فرصت را از دست نمی داد که به من حالی کند دنیا جای قشنگی است و او کار خوبی کرده که مرا به دنیا آورده.
سفر به انتهای شب
لویی فردینان سلین
همه مان روی یک کشتی نشسته ایم و به نوبت پارومان را می زنیم، تو که نمی توانی بگویی نه! روی سیخ هایی نشسته ایم که به همه مان فرو می رود! آنوقت چی گیرمان می آید؟ هیچ! فقط دوز و کلک، فلاکت، چاخان، و مشنگ بازی هم بالای همه این ها.
پایین کشتی هن و هن میزنیم، از هفت بندمان عرق سرازیر است، بوی گند میدهیم. آنوقت آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، اربابها وایسادهاند، با زنهای ترگل ورگل و عطرزده روی زانوهاشان و ککشان هم نمیگزد. به عرشه احضارمان میکنند. کلاههای سیلندر را روی سرشان میگذارند و بعد سرمان عربده میکشند و میگویند: «پفیوزها، جنگ است! باید به این بوگندوها که در «کشور شمارۀ دو» سوارند حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم! زودتر! جنب بخورید! هرچه که لازم است روی عرشه داریم! همه یکصدا! صداتان دربیاید: زندهباد کشور شمارۀ یک
آیا این انبوه مصالح و این کندوی تجارتی و این تیرآهن های تا بی نهایت سوار بر هم، همان تاثیری را که روی من می گذاشت، روی اهالی شهر هم می گذاشت؟ شاید این سیل معلق برای آنها امنیت خاطر به همراه داشت، در حالی که برای من چیزی نبود جز شبکه ای از ممانعت ها، آجرها، راهروها، چفت و بست ها و باجه ها. شکنجه غول آسای معماری.
سفر به انتهای شب
لویی فردینان سلین
زندگی چیزی نیست جز هذیانی سر تا پا دروغ، هر چه دورتر باشی و دروغ بیشتری به کار ببندی، موفق تر و راضی تری، طبیعی و منطقی این است. واقعیت قابل هضم نیست.
سفر به انتهای شب
لویی فردینان سلین
اینجا درس هایت به هیچ درد نمی خورد، پسر جان! اینجا نیامده ای فکر کنی، آمده ای همان کاری را که یادت می دهند، انجام بدهی... ما در کارخانه هامان به روشنفکر احتیاج نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی به ات بکنم . هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد.
سفر به انتهای شب
فردینان سلین
دوباره تنها شدیم. چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است، به زودی پیر مى شوم. بالاخره تمام می شود. خیلی ها آمدند اتاقم، خیلی چیزها گفتند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند. دیگر پیر شده اند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام یک گوشه دنیا.
مرگ قسطی
لویی فردینان سلین
سیاه پوست ها کم و بیش فقط به ضرب چماق کار می کنند، لااقل آنها هنوز عزت نفس شان دست نخورده، در حالی که سفیدپوست ها که نظام و تمدن شان، طبیعت شان را به غلتک انداخته، خود به خود به کار می افتند.
چماق بالاخره صاحبش را خسته می کند، در حالی که آرزوی قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتی دارد و نه خرجی.
این بدوی ها بلد نبودند برده شان را "آقا" صدا بزنند، گاهی هم او را پای صندوق رای بکشند، براش روزنامه بخرند یا در درجه اول راهی میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد.
سفر به انتهای شب
لویی فردینان سلین