تاریک روشن

جملات، سخنان، شعرها

تاریک روشن

جملات، سخنان، شعرها

آخرین نظرات
  • ۱۶ تیر ۹۸، ۲۲:۴۱ - جناب قدح
    سلام :)
  • ۲ اسفند ۹۷، ۲۰:۱۵ - قیمت لوستر کریستالی
    عالی بود

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هاینریش بل» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خانم فرانکه با او فرق دارد. زنی است خیلی سرزنده و حراف و نامهربان. از یک خانواده قدیمی تاجرپیشه شهر است. خانواده‌ای که نسل اندر نسل -پیوسته- کالای تجاری خود را عوض کرده و هر بار کالای با ارزش‌تری انتخاب کرده است: از روغن به نمک و آرد، و از ماهی و پارچه کتان به شراب رسیده و بعد به طرف سیاست کشیده شده است، سپس مشغول دلالی زمین شده‌اند و امروزه -گاهی این احساس به من دست می‌دهد که- به تجارت پر ارزش‌ترین کالاها مشغولند: تجارت با مذهب!


و حتی یک کلمه هم نگفت

هاینریش بل

  • ۰
  • ۰

او بدون قید و شرط طرفدار اعدام بود. با حرارت و پیروزمندانه صحبت می کرد و به کا کا گفتن می افتاد و گویی با هر «کا» سر یک نفر را از تن جدا می کرد. گاهی به صورت من خیره می شد و هر بار مثل این که جمله «باور نکردنی است» را در گلویش خفه می کرد، ولی جلوی سر تکان دادنش را نمی گرفت. من خیال می کنم کسی که کاتولیک نباشد، به نظر او اصولا موجودیت ندارد.


عقاید یک دلقک 

هاینریش بُل

  • ۰
  • ۰

گفت: «تو باید اقرار کنی که هر یک از ما باید به سهم خود فداکاری کند و یانکی های یهودی را از خاک مقدس آلمان بیرون بریزد.» ...دلم می خواست بخندم، ولی زیر گریه زدم، چاقو را روی میز انداختم و به طرف اتاقم دویدم... به خاک مقدس آلمان که در پارک با برف کثیف پوشیده شده بود نظر انداختم و از آنجا به رودخانه راین و از بالای بیدهای مجنون به هفت کوه، و تمام این جریان احمقانه به نظرم آمد.


عقاید یک دلقک 

هاینریش بُل

  • ۰
  • ۰

وقتی که ما غرش توپ های دشمن را می شنیدیم، توی پناهگاه سعی می کردند به ما تناسب ریاضی یاد بدهند.


عقاید یک دلقک 

هاینریش بُل

  • ۰
  • ۰

وقتی خبر مرگ هنریته آمد، در خانه مان داشتند میز می چیدند. آنا دستمال سفره هنریته را، که به نظرش هنوز قابل شستن نبود، در داخل حلقه زرد دستمال سفره روی بوفه گذاشته بود و همه ما به دستمال سفره نظر انداختیم. کمی مربا به آن چسبیده بود و یک لکه کوچک قهوه ای رنگ هم که از سوپ یا سس بود روی آن دیده می شد. برای اولین بار حس کردم که اشیاء کسی که می رود یا می میرد چقدر وحشتناک اند. مادر واقعاً سعی کرد غذا بخورد. مطمئناً معنی اش این بود: «زندگی ادامه پیدا می کند.»، یا چیزی شبیه به آن. ولی من خوب می دانستم که درست نیست، زندگی ادامه پیدا نمی کند، بلکه مرگ ادامه پیدا می کند.


عقاید یک دلقک 

هاینریش بُل

  • ۰
  • ۰

ماری به من گفته بود که ما از یکدیگر هرگز، هرگز جدا نخواهیم شد: «تا اینکه مرگ ما را از هم جدا کند.» 

من هنوز نمرده بودم.


عقاید یک دلقک

هاینریش بُل

  • ۰
  • ۰

شب بود و توی یک هتل در هانوفر بودیم، از آن هتل های زرق و برق داری که اگر آدم یک فنجان قهوه می خواست، یک فنجان نیمه پر برایش می آوردند. این هتل به قدری سطح بالاست که پر کردن فنجان را پست می دانند.


عقاید یک دلقک

هاینریش بُل

  • ۰
  • ۰

ماری افکار دیگری در سر دارد، او همیشه از «رسالت» صحبت می کند. همه چیز رسالت است، حتی تمام کارهایی که من می کنم. ... چیزهایی که در مغز کاتولیکها وجود دارد وحشتناک است. آن ها حتی نمی توانند بدون ادا شراب خوب بنوشند.


عقاید یک دلقک 

هاینریش بُل

  • ۰
  • ۰

ناگهان سرم گیج رفت و دیگر نه مردم شرکت کننده در مراسم مذهبی را دیدم و نه مردم تماشاگر را. در میان هاله خاکستری رنگ درخشانی، آنها را دیدم، دو کودکم. کلمنس و کلارا را. پسرک خیلی رنگ پریده بود و در لباس آبی اش کمی قدبلند می نمود.. دخترکم که موهای تیره، اندام ریز و صورت گرد مرا دارد، لبخند می زد. انگار آنها را از فاصله ای خیلی دور اما به وضوح تمام می دیدم، به آن چیزی که بر من تحمیل شده بود مثل غریبه ای نگاه می کردم. همیشه از دیدن بچه هایم که آرام و با وقار، شمع در دست از جلو چشمم می گذرند، چیزی را می فهمم که تصور می کنم همیشه فهمیده باشم، منتها در آن لحظه برای اولین بار آن را واقعا با تمام وجودم حس کردم: ما فقیر هستیم.


و حتی یک کلمه هم نگفت

 هاینریش بل

  • ۰
  • ۰

تمام کاتولیک ها این عادت زشت را دارند. در پناه سدی از اعتقادهای جامد می نشینند و اصولی را که با جزمیت ساخته و پرداخته اند، به اطراف می پراکنند، ولی وقتی آدم آنها را با "حقایق خدشه ناپذیر"شان روبرو می کند، لبخند می زنند و "طبیعت انسانی" را حواله می دهند. در صورت لزوم لبخند تمسخرآمیزی بر لب می آورند، گویی که هم اکنون از نزد پاپ می آیند و پاپ یک تکه از خطاناپذیری اش را به آنها داده است.


عقاید یک دلقک

هاینریش بل