تاریک روشن

جملات، سخنان، شعرها

تاریک روشن

جملات، سخنان، شعرها

آخرین نظرات
  • ۱۶ تیر ۹۸، ۲۲:۴۱ - جناب قدح
    سلام :)
  • ۲ اسفند ۹۷، ۲۰:۱۵ - قیمت لوستر کریستالی
    عالی بود

۲۱۳ مطلب با موضوع «سخنان و تکه های کتاب ها» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اخوان در دنبال یک قضیه عجیب و غریب که خودش آن را قضیۀ «قصابه » می گفت مدتی در پاییز هزارسیصدچهل‌پنج روانه زندان شد. قبل از اینکه به زندان خود را معرفی کند _چون به علتِ عدم مراجعه به دادگاه و بی توجهیِ او پرونده را جوری علیه او تنظیم کرده بودند که نمی شد راه فراری یافت_ مدتی در منزل ما در خیابان آقاشیخ هادی ، خیابان شاه سابق بود. ما چه شب ها و روزهای خوشی داشتیم با او. بعد از مدتی رفت و خود را معرفی کرد.در این مدت بعضی گرفتاریها را کنار گذاشت که در زندان راحت باشد. در زندان قصر بود و ما هر هفته به دیدنش می رفتیم. بار اول که رفتم گفتم: چه چیزی می خواهی برایت بیاورم؟ گفت: یک عبایی تو داشتی، همان را بیاور چون اینجا هوا سرد است. عبا را بُردم و اخوان هم در داخل زندان و هم در ساعاتِ گردش و هوا خوری آن عبا را به دوش خود می انداخت. احتمالا ریش را هم نمی تراشید. مردی «زاهد وعابد ومسلمانا» می نمود. یکی از آقایان علمای عصر هم که درآن زندان گرفتار بود -به جرم قتل منصور (حسنعلی منصور) تصور می کنم- هر وقت او رامی دیده بود می گفته بود: «به به! شما که دیگر خیلی مردِ مومن مقدسی هستید» و اخوان هر بار به نوعی از پذیرفتنِ چنین عنوانی برای خود طفره می رفته بود. بالاخره آن مردِ روحانی یک روز پرسیده بود «مگر شما چه مذهبی دارید؟ آیا لامذهب هستید؟» اخوان گفته بود «نه والله.» -آیا مسیحی هستید؟ -نه. - آیا یهودی؟ -نه. تا جایی که در کتبِ ملل و نحل نامی از مذاهب دیده بود، همه را گفته بود و اخوان هم از تمام مذاهب تبری جُسته بود. مردِ روحانی خسته و عاجز شده بود که پس چه مذهبی دارید؟ اخوان می گفت گفتم: "مزدشتی". پرسید: «زردشتی»؟ گفتم «نه، مزدشتی.» گفت «این دیگر چه مذهبی است؟» گفتم:"این مذهبی است که هم پیامبرش خودم هستم هم اُمتش!" در این سالها اخوان می کوشید که الاهیات زردشتی و اقتصاد مزدکی را در تخیل خویش با هم تلفیق دهد و این دغدغه تا آخر عمر او را رها نکرد.


حالات و مقامات م.امید 

محمدرضا شفیعی کدکنی 

  • ۰
  • ۰

ما در مردابی از دروغ ها و توهم های پوسیده زندگی می کنیم که هیولاهای وحشتناک به جهان می آورد، هیولاهایی که با چهره ای پر از محبت به دوربین عکاس ها لبخند می زنند ولی در همان لحظه -بی آنکه کسی متوجه شود- با بی خیالی میلیون ها انسان را چون حشره زیر پا له می کنند.


گفتگو با کافکا

گوستاو یانوش

  • ۰
  • ۰

وجدان ناراحت را کسانی دارند که وظیفه زمان حال خود را درست انجام نمی‌دهند. ولی کیست که درست بداند وظیفه اش چیست؟ هیچکس. اینست که وجدان همه ما ناراحت است، و برای فرار از این ناراحتی است که می خواهیم هرچه زودتر به خواب برویم.


گفتگو با کافکا

گوستاو یانوش

  • ۰
  • ۰

من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جوربجور شنیده ام و از بسکه دید چشمهایم روی سطح اشیاءِ مختلف سابیده شده - این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز را باور نمیکنم - به ثقل و ثبوت اشیاء، به حقایق آشکار و روشن همین الان شک دارم - نمیدانم اگر انگشتهایم را به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزنم و از او بپرسم آیا ثابت و محکم هستی در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه.


بوف کور

صادق هدایت

  • ۰
  • ۰

تبعید به قطب جنوب یا قله‌ی مون‌بلان آن‌قدر آدمی را از دیگران دور نمی‌کند که اندیشه‌ای متفاوت با اندیشه‌ی دیگران.


در جست‌وجوی زمان از دست رفته

 مارسل پروست

  • ۰
  • ۰

 

احمقانه است اگر فکر کنیم برای تعبیر خواب دستورالعملی حاضر و آماده وجود دارد که با تهیه آن می توان به ترجمان هرگونه نمادی دست یافت. هر نمادی که در خواب بروز کند از ذهنیت فرد خواب بیننده ی آن جدا نیست و هیچ خوابی را به گونه ای مشخص و مستقیم نمی توان تعبیر کرد. ناخودآگاه آنقدر به شیوه های گوناگون خودآگاه را تکمیل یا تعدیل می کند که ممکن نیست نمادهای دو فرد متفاوت در طبقه بندی یکسان بگنجند.

 

انسان و سمبول هایش

کارل گوستاو یونگ

  • ۰
  • ۰

 

اصلا سر در نمی آورم چرا تیر به ماتحتم خورد. به هر حال، یک داستان جنگی مزخرف بود. به مردم که می گویی ماتحتت تیر خورده، دیگر تو را به چشم یک قهرمان نمی بینند. 

 

در رؤیای بابل

ریچارد براتیگان

  • ۰
  • ۰

اقتضای طبیعت مردمان چنین است که خرمن مهر مهربانان را آتش زنند.


چنین گفت زرتشت

نیچه

  • ۰
  • ۰

  آنان خود را در پیش‌ات کوچک می بینند و برمی آشوبند تا احساسشان سراسر تندخویی و انتقام شود. 

آیا نمی بینی که، چون به آنان بنگری، گنگ می شوند و توانشان همچون آتش فروخفته ترکشان می گوید؟

آری دوست من. تو نکوهشی در وجدان هم تبارانت هستی. چرا که آنان شایسته تو نیستند، پس تو را ناخوشایند می دارند و آرزو دارند که بتوانند خونت را بیاشامند. 

هم تبارانت به سان مگسان زهرآگین‌اند. چرا که بزرگی‌ات همواره برای آنان دل آزار است و مایه رنج.

دوست من! به خلوت خویش بگریز، به آن بلندی ها، همانجایی که بادهای آرام می وزند. چرا که بهر این آفریده نشده ای که دام گستر مگسان باشی.


چنین گفت زرتشت

فریدریش نیچه

  • ۰
  • ۰

 

سوار اتوبوس می شوم و به ایستگاه برمی گردم و در همان کافه قبلی یک پیاله سوپ رشته که بخار از آن بلند می شود می خورم. موقع خوردن آن سر فرصت از پشت شیشه بیرون را تماشا می کنم. ایستگاه پر از آدم هایی است که مدام می روند و می آیند، هر یک لباس دلخواه خود را پوشیده، کیف یا ساکی به دست گرفته و تند و تند می رود که به کارش برسد. به این شتاب بی امان جمعیت زل می زنم و صد سال بعد را مجسم می کنم. صد سال دیگر همه این آدم ها -به اضافه من- از روی زمین ناپدید و بدل به خاک و خاکستر می شویم. فکری غریب، اما همه چیز جلو چشمانم شکلی غیرواقعی به خود می گیرد. انگار وزش بادی می تواند همه را با خود ببرد.

 

کافکا در کرانه

هاروکی موراکامی

  • ۰
  • ۰

اغلب بهترین قسمت‌های زندگی اوقاتی بوده‌اند که هیچ‌کار نکرده‌ای و نشسته‌ای و دربارهٔ زندگی فکر کرده‌ای.


عامه پسند

چارلز بوکوفسکی

  • ۰
  • ۰

تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند.


بوف کور

صادق هدایت

  • ۰
  • ۰

بیا وداع کنیم خان برارم؛ بیا وداع کنیم. اگر بنا باشد کسی از ما بماند، همان به که تو بمانی. کینه‌ تو به کار این دنیا بیشتر می‌آید تا عشق من.


کلیدر

محمود دولت آبادی

  • ۰
  • ۰

 

سیاه پوست ها کم و بیش فقط به ضرب چماق کار می کنند، لااقل آنها هنوز عزت نفس شان دست نخورده، در حالی که سفیدپوست ها که نظام و تمدن شان، طبیعت شان را به غلتک انداخته، خود به خود به کار می افتند.

چماق بالاخره صاحبش را خسته می کند، در حالی که آرزوی قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتی دارد و نه خرجی.

این بدوی ها بلد نبودند برده شان را "آقا" صدا بزنند، گاهی هم او را پای صندوق رای بکشند، براش روزنامه بخرند یا در درجه اول راهی میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد.

 

سفر به انتهای شب

لویی فردینان سلین

  • ۰
  • ۰

نمیدونم، آدم گیر می افته دیگه. یه نفر رو می شناختم که یک روز در زوریخ وارد یک مغازه لوازم التحریر فروشی شد تا یه مداد بخره. همونجا موندنی شد. هنوزم اونجا اسیره. شده صاحب اهل و عیال.


رومن گاری

خداحافظ گاری کوپر