ناگهان سرم گیج رفت و دیگر نه مردم شرکت کننده در مراسم مذهبی را دیدم و نه مردم تماشاگر را. در میان هاله خاکستری رنگ درخشانی، آنها را دیدم، دو کودکم. کلمنس و کلارا را. پسرک خیلی رنگ پریده بود و در لباس آبی اش کمی قدبلند می نمود.. دخترکم که موهای تیره، اندام ریز و صورت گرد مرا دارد، لبخند می زد. انگار آنها را از فاصله ای خیلی دور اما به وضوح تمام می دیدم، به آن چیزی که بر من تحمیل شده بود مثل غریبه ای نگاه می کردم. همیشه از دیدن بچه هایم که آرام و با وقار، شمع در دست از جلو چشمم می گذرند، چیزی را می فهمم که تصور می کنم همیشه فهمیده باشم، منتها در آن لحظه برای اولین بار آن را واقعا با تمام وجودم حس کردم: ما فقیر هستیم.
و حتی یک کلمه هم نگفت
هاینریش بل