همه مان روی یک کشتی نشسته ایم و به نوبت پارومان را می زنیم، تو که نمی توانی بگویی نه! روی سیخ هایی نشسته ایم که به همه مان فرو می رود! آنوقت چی گیرمان می آید؟ هیچ! فقط دوز و کلک، فلاکت، چاخان، و مشنگ بازی هم بالای همه این ها.
پایین کشتی هن و هن میزنیم، از هفت بندمان عرق سرازیر است، بوی گند میدهیم. آنوقت آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، اربابها وایسادهاند، با زنهای ترگل ورگل و عطرزده روی زانوهاشان و ککشان هم نمیگزد. به عرشه احضارمان میکنند. کلاههای سیلندر را روی سرشان میگذارند و بعد سرمان عربده میکشند و میگویند: «پفیوزها، جنگ است! باید به این بوگندوها که در «کشور شمارۀ دو» سوارند حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم! زودتر! جنب بخورید! هرچه که لازم است روی عرشه داریم! همه یکصدا! صداتان دربیاید: زندهباد کشور شمارۀ یک