سوار اتوبوس می شوم و به ایستگاه برمی گردم و در همان کافه قبلی یک پیاله سوپ رشته که بخار از آن بلند می شود می خورم. موقع خوردن آن سر فرصت از پشت شیشه بیرون را تماشا می کنم. ایستگاه پر از آدم هایی است که مدام می روند و می آیند، هر یک لباس دلخواه خود را پوشیده، کیف یا ساکی به دست گرفته و تند و تند می رود که به کارش برسد. به این شتاب بی امان جمعیت زل می زنم و صد سال بعد را مجسم می کنم. صد سال دیگر همه این آدم ها -به اضافه من- از روی زمین ناپدید و بدل به خاک و خاکستر می شویم. فکری غریب، اما همه چیز جلو چشمانم شکلی غیرواقعی به خود می گیرد. انگار وزش بادی می تواند همه را با خود ببرد.
کافکا در کرانه
هاروکی موراکامی