انتخاب عده ای، زندگی در شلوغی اجتماع است اما عده ای دیگر کنج خانه می نشینند و هیاهوی کتاب هایشان را انتخاب می کنند. اینها در واقع بدون آنکه آپارتمان هایشان را ترک کنند به جنگل درون شان پناه برده اند.
در جنگل های سیبری
سیلون تسون
انتخاب عده ای، زندگی در شلوغی اجتماع است اما عده ای دیگر کنج خانه می نشینند و هیاهوی کتاب هایشان را انتخاب می کنند. اینها در واقع بدون آنکه آپارتمان هایشان را ترک کنند به جنگل درون شان پناه برده اند.
در جنگل های سیبری
سیلون تسون
آیا ما روزی بهای این بر هم زدن نظم امور را خواهیم داد؟ یکی از دوستان کنفوسیوس به او پیشنهاد داد که برای آبیاری باغچه اش، کانال آبی در کرت های سبزی کاری شده درست کنند؛ او در حالی که آبپاشی در دست داشت گفت: چه کسی می داند این کار ما را به کجاها خواهد کشاند؟
در جنگل های سیبری
سیلون تسون
گرده های گل ها روی دریاچه نشسته و در حاشیه ساحل شیارهای زرد پررنگی کشیده اند. پروانه های مرده روی سطح آب به این سو و آن سو کشیده می شوند. هر از گاهی فک ها سر از آب بیرون می آورند و به ساحل چشم می دوزند. آنها سر می کشند تا ببینند که دنیا هنوز همان گونه که بوده، هست؟ انگار می خواهند مطمئن شوند که انتخاب اعماق دریا برای زندگی شان کار درستی بوده است.
در جنگل های سیبری
سیلون تسون
همه مان روی یک کشتی نشسته ایم و به نوبت پارومان را می زنیم، تو که نمی توانی بگویی نه! روی سیخ هایی نشسته ایم که به همه مان فرو می رود! آنوقت چی گیرمان می آید؟ هیچ! فقط دوز و کلک، فلاکت، چاخان، و مشنگ بازی هم بالای همه این ها.
پایین کشتی هن و هن میزنیم، از هفت بندمان عرق سرازیر است، بوی گند میدهیم. آنوقت آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، اربابها وایسادهاند، با زنهای ترگل ورگل و عطرزده روی زانوهاشان و ککشان هم نمیگزد. به عرشه احضارمان میکنند. کلاههای سیلندر را روی سرشان میگذارند و بعد سرمان عربده میکشند و میگویند: «پفیوزها، جنگ است! باید به این بوگندوها که در «کشور شمارۀ دو» سوارند حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم! زودتر! جنب بخورید! هرچه که لازم است روی عرشه داریم! همه یکصدا! صداتان دربیاید: زندهباد کشور شمارۀ یک
"در فرودگاه مهر آباد، اخوان ثالث شبیه هر مسافر تازه کار و بی تجربه گویا اشکالاتی در باب اسباب و اثاثیه ی سفر داشت. قصد سفر به لندن داشت... به مسئول گمرک گفتم "این آقا مهدی اخوان ثالث است. مواظبش باش. خیلی عزیز است." مسئول گمرک از من پرسید: "کی؟ همین آدم؟" گفتم "بله. همین آدم." به او نگاهی کرد ولی انگار او را به جا نیاورد. به دادش رسیدم و گفتم او شاعر است. اما باز هم افاقه نکرد. از پهلوی او که رد شدم به او سلام کردم. با خضوع و تواضع روستایی جواب سلام مرا داد. ظاهرا انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد. توی هواپیما یک بار دیگر از کنارم رد شد. به مسافری که پهلویم نشسته بود گفتم "این آقا مهدی اخوان ثالث است." پرسید"کیه ؟" گفتم "شاعر است." سری تکان داد و تظاهر کرد که او را می شناسد. ولی نشناخته بود. چون پرسید "در تلویزیون کار می کند؟" به نظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی باید صورتی آشنا داشته باشی نه نامی آشنا.
در فرودگاه لندن ، من و اخوان هر دو پیاده شدیم. هر کدام می خواستیم به جایی دیگر برویم. لازم بود در سالن ترانزیت مدتی منتظر پرواز بعدی مان باشیم. اخوان منتظر بود. توی یک صندلی فرو رفته بود. نگاهش می کردم. اصلا به کسی نمی مانست که اولین بار است به خارج سفر می کند.
چهار ساعت انتظار را نمی شد نشست و دیدنی های "دیوتی فری شاپ" فرودگاه را ندید. مدل های جدید دوربین عکاسی و ساعت های مدرن و... چون باز آمدم، شاعر پیر را آسوده دیدم. هنوز همچنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت. چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان "سیر بی دست و پا" است. با خودش است. در خودش است. غرق است. آرامش اخوان مرا به یاد دوستی انداخت که چندی پیش به لندن رفته بود و فروشگاه "هارودس" را از بالا تا پایین با دقت دیده بود و وقتی از فروشگاه بیرون آمده بود گفته بود خیلی قشنگ بود. همه ی چیزهایی که اینجا دیدم قشنگ بود ولی من چه خوشبختم که به هیچکدام شان احتیاجی ندارم. اینجا اخوان مثل اینکه ندیده می دانست به چیزی احتیاج ندارد و بی نیاز است. یادم آمد که او گفته است «باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟» این شعر، که اگر او همین یک شعر را گفته بود باز هم شاعر بزرگی بود."
خاطره ای از عباس کیارستمی
از کتاب باغ بی برگی
تو این فکر بودم که همه مان اینجا داریم می خوریم و می نوشیم تا وجودهای گرانبهایمان را حفظ کنیم و حال آنکه هیچ، هیچ، هیچ جور دلیلی برای وجود داشتن نیست.
تهوع
ژان پل سارتر
دلم می خواهد خودم را ول کنم، خودم را از یاد ببرم، بخوابم. اما نمی توانم، دارم خفه می شوم: وجود از همه طرف در من نفوذ می کند؛ از چشم ها، از دماغ، از دهن...
تهوع
ژان پل سارتر
هر موجودی بدون دلیل زاده می شود، از روی ضعف خودش را امتداد می دهد و به تصادف می میرد.
تهوع
ژان پل سارتر
دیدن چیزها به آن نحو ناممکن است. سستیها، ضعفها، بله. درخت ها پرپر می زدند. به سوی آسمان می جهیدند؟ بهتر است بگویم که فرو می ریختند. هر لحظه انتظار داشتم ببینم که تنه های درخت مثل آلتهای خسته چروکیده شوند، به هم بپیچند و به صورت توده سیاه و نرم و مچاله ای به زمین بیفتند. آنها نمی خواستند وجود داشته باشند، منتها نمی توانستند جلویش را بگیرند؛ نکته همین بود.
تهوع
ژان پل سارتر
وقتی مردم فکر می کنند چند روز بیشتر به پایانِ عمرت نمانده، با تو مهربان می شوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت می کنی، به تو چنگ و دندان نشان می دهند.
جزء از کل
استیو تولتز
امان از آدم و این اصولش! حتا در دوزخی بی قانون هم باید برای خود شرافت قایل شود! تمامِ تلاشش را می کند تا بینِ خودش و بقیه فرق بگذارد...
جزء از کل
استیو تولتز
وقتی این همه تلاش می کنی یک نفر را فراموش کنی، خودِ این تلاش تبدیل به خاطره می شود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خودِ این هم در خاطر می ماند.
جزء از کل
استیو تولتز
قفسی به جستجوی پرنده ای برآمد.
فرانتس کافکا
پندهای سورائو
چطور می توان در دنیا شادمان بود مگر با گریختن از آن؟
پندهای سورائو
فرانتس کافکا
تو به خنده دارترین روش خودت را برای این جهان آماده کرده ای.
پندهای سورائو
فرانتس کافکا