آدم ها می میرند و خوشبخت نیستند.
کالیگولا
آلبر کامو
آدم ها می میرند و خوشبخت نیستند.
کالیگولا
آلبر کامو
مورسو نمی خواهد دروغ بگوید... در نظر من مورسو خودباخته ای دستخوش امواج نیست بلکه آدمی است فقیر و عریان، و عاشق آفتاب بی سایه.
درباره رمان بیگانه
آلبر کامو
دشمنی یکپارچه بهتر از دوستی سرسری است.
حکمت شادان
فریدریش نیچه
خام و پخته، ظریف و زمخت، غریب و آشنا
پاک و ناپاک، همدم عاقل و دیوانه
من اینگونه هستم و اینگونه میخواهم باشم
در عین حال هم کبوتر، هم مار، و هم خوک
حکمت شادان
فریدریش نیچه
اصلاً ما از اولاد آدم نیستیم و این افتخار را دربست به شما واگذار میکنیم. ما یک بابایی هستیم آمده ایم چهار صبا تو این دنیای دون زندگی بکنیم و بعد بترکیم برویم پی کارمان! هیچ تاریخ و سندی را هم قبول نداریم و به رسمیت نمی شناسیم . . . چون هر الاغ و خرچسونه همین ادعا را دارد و خودش را افضل موجودات تصور میکند!
قضیۀ زیر بته
صادق هدایت
من میخواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکهجا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟
ماهی سیاه کوچولو
صمد بهرنگی
همسایه گفت: «کوچولو، ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟»
ماهی کوچولو گفت: «خانم! من نمیدانم شما «عالم و فیلسوف» به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خستهکننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم.»
ماهی سیاه کوچولو
صمد بهرنگی
پنج سال خواب این روزها را می دیدم اما امروز مثل یک اتفاق عادی به آن نگاه می کنم. رویاهای ما تحقق می یابند اما مانند حباب های صابون هستند که ترکیدن شان اجتناب ناپذیر است.
در جنگل های سیبری
سیلون تسون
غایتی که دنبال می کنیم همیشه پوشیده است. دختر جوانی که دلش می خواهد شوهر کند، میل به چیزی دارد که برایش کاملا ناشناخته است. مرد جوانی که با شدت تمام برای دستیابی به شهرت تلاش می کند، هیچ تصور واقعی از ماهیت شهرت در سر ندارد. آنچه به رفتار و کردار ما معنا می بخشد، همیشه برای ما ناشناخته است.
بار هستی
میلان کوندرا
میس واتسن می گفت هکلبری، پایت را آنجا نگذار، هکلبری دولا ننشین، صاف بنشین. و بعد از چند لحظه می گفت: هکلبری، آنطور خمیازه نکش. چرا نمی خواهی سعی کنی مودب باشی؟ سپس راجع به دوزخ سخن می راند و من ابراز تمایل به رفتن به آنجا می کردم. بیچاره دیوانه می شد. اما من منظور و هدف خاصی نداشتم تنها قصد داشتم به جایی تغییر مکان دهم و تنوعی ایجاد کنم.
ماجراهای هکلبری فین
مارک تواین
یاد زمانی افتادم که الیزابت کوچولوی بیچاره را به آن روز انداختم. او فقط چهار سال داشت که مرض سرخک گرفت، ولی خوب شد. یک روز اطراف من می گشت و من به او گفتم:
-در را ببند.
ولی او از جایش تکان نخورد و در حالیکه ایستاده بود به من لبخند می زد. من با صدای بلند گفتم:
-مگر نمی شنوی؟ گفتم در را ببند.
ولی او همانجا ایستاد و به من نگاه کرد و لبخند زد. من خیلی عصبانی شدم و گفتم:
-الان حالیت می کنم!
و یک سیلی محکم به صورتش زدم و او به زمین افتاد. به اتاق دیگر رفتم و حدود ده دقیقه در آنجا بودم. وقتی برگشتم دیدم هنوز در باز است و بیچاره همانطور نشسته بود و گریه می کرد. خیلی عصبانی شدم. می خواستم او را مفصل کتک بزنم. ولی در همین موقع باد در را بست و صدای بلندی داد. ولی بچه هیچ حرکتی نکرد و اصلا متوجه بسته شدن در نشد. مات و متحیر شده بودم، حالم خیلی بد شد. بیرون آمدم و چند بار در را مخصوصا به هم زدم و به داخل نگاه کردم تا ببینم چه می کند. ولی خاک بر سر من او سر جایش نشسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد. هک، نمی توانستم تحمل کنم، و شروع کردم به گریه. خدایا من را ببخش. هک، من تا زنده هستم خودم را نمی بخشم. بچه بیچاره من کر شده بود. او کر و لال شده بود و من او را بی دلیل کتک زده بودم.
ماجراهای هکلبری فین
مارک تواین
بگذار سر پر از تنفر و انزجارش به یکباره روی سینه اش فرو افتد.
پندهای سورائو
فرانتس کافکا
ما تحمل بکارت دنیا را نداریم.
در جنگل های سیبری
سیلون تسون
از آن بالا بایکال مانند دشتی ترک خورده است، ترک هایی از جنس عاج. سکوت جنگل فضا را احاطه کرده، طنین این سکوت قدمتی چند میلیون ساله دارد. روزی به اینجا بازخواهم گشت. اینجا را برای روزهایی که احساس تکبر می کنم، نشان خواهم کرد تا به یاد ضعف و زبونی امروز خود بیفتم.
در جنگل های سیبری
سیلون تسون
درست است که وقتی تنها می شوم از عصاره وجود خودم تغذیه می کنم اما این عصاره تمام شدنی نیست.