دیدن چیزها به آن نحو ناممکن است. سستیها، ضعفها، بله. درخت ها پرپر می زدند. به سوی آسمان می جهیدند؟ بهتر است بگویم که فرو می ریختند. هر لحظه انتظار داشتم ببینم که تنه های درخت مثل آلتهای خسته چروکیده شوند، به هم بپیچند و به صورت توده سیاه و نرم و مچاله ای به زمین بیفتند. آنها نمی خواستند وجود داشته باشند، منتها نمی توانستند جلویش را بگیرند؛ نکته همین بود.
تهوع
ژان پل سارتر