یاد زمانی افتادم که الیزابت کوچولوی بیچاره را به آن روز انداختم. او فقط چهار سال داشت که مرض سرخک گرفت، ولی خوب شد. یک روز اطراف من می گشت و من به او گفتم:
-در را ببند.
ولی او از جایش تکان نخورد و در حالیکه ایستاده بود به من لبخند می زد. من با صدای بلند گفتم:
-مگر نمی شنوی؟ گفتم در را ببند.
ولی او همانجا ایستاد و به من نگاه کرد و لبخند زد. من خیلی عصبانی شدم و گفتم:
-الان حالیت می کنم!
و یک سیلی محکم به صورتش زدم و او به زمین افتاد. به اتاق دیگر رفتم و حدود ده دقیقه در آنجا بودم. وقتی برگشتم دیدم هنوز در باز است و بیچاره همانطور نشسته بود و گریه می کرد. خیلی عصبانی شدم. می خواستم او را مفصل کتک بزنم. ولی در همین موقع باد در را بست و صدای بلندی داد. ولی بچه هیچ حرکتی نکرد و اصلا متوجه بسته شدن در نشد. مات و متحیر شده بودم، حالم خیلی بد شد. بیرون آمدم و چند بار در را مخصوصا به هم زدم و به داخل نگاه کردم تا ببینم چه می کند. ولی خاک بر سر من او سر جایش نشسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد. هک، نمی توانستم تحمل کنم، و شروع کردم به گریه. خدایا من را ببخش. هک، من تا زنده هستم خودم را نمی بخشم. بچه بیچاره من کر شده بود. او کر و لال شده بود و من او را بی دلیل کتک زده بودم.
ماجراهای هکلبری فین
مارک تواین