تاریک روشن

جملات، سخنان، شعرها

تاریک روشن

جملات، سخنان، شعرها

آخرین نظرات
  • ۱۶ تیر ۹۸، ۲۲:۴۱ - جناب قدح
    سلام :)
  • ۲ اسفند ۹۷، ۲۰:۱۵ - قیمت لوستر کریستالی
    عالی بود
  • ۰
  • ۰

یاد زمانی افتادم که الیزابت کوچولوی بیچاره را به آن روز انداختم. او فقط چهار سال داشت که مرض سرخک گرفت، ولی خوب شد. یک روز اطراف من می گشت و من به او گفتم:

-در را ببند.

ولی او از جایش تکان نخورد و در حالیکه ایستاده بود به من لبخند می زد. من با صدای بلند گفتم: 

-مگر نمی شنوی؟ گفتم در را ببند.

ولی او همانجا ایستاد و به من نگاه کرد و لبخند زد. من خیلی عصبانی شدم و گفتم: 

-الان حالیت می کنم!

و یک سیلی محکم به صورتش زدم و او به زمین افتاد. به اتاق دیگر رفتم و حدود ده دقیقه در آنجا بودم. وقتی برگشتم دیدم هنوز در باز است و بیچاره همانطور نشسته بود و گریه می کرد. خیلی عصبانی شدم. می خواستم او را مفصل کتک بزنم. ولی در همین موقع باد در را بست و صدای بلندی داد. ولی بچه هیچ حرکتی نکرد و اصلا متوجه بسته شدن در نشد. مات و متحیر شده بودم، حالم خیلی بد شد. بیرون آمدم و چند بار در را مخصوصا به هم زدم و به داخل نگاه کردم تا ببینم چه می کند. ولی خاک بر سر من او سر جایش نشسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد. هک، نمی توانستم تحمل کنم، و شروع کردم به گریه. خدایا من را ببخش. هک، من تا زنده هستم خودم را نمی بخشم. بچه بیچاره من کر شده بود. او کر و لال شده بود و من او را بی دلیل کتک زده بودم.


ماجراهای هکلبری فین

مارک تواین

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی