کسی که از ابتدا می داند کجا می رود زیاد دور نخواهد رفت.
نامه به فلیسه
فرانتس کافکا
کسی که از ابتدا می داند کجا می رود زیاد دور نخواهد رفت.
نامه به فلیسه
فرانتس کافکا
سرنوشت من این بود. سرنوشت من عذر تقصیر خواستن از همه بود. من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم، به خاطر طبیعت گریز ناپذیرم، تقاضای بخشایش می کردم.
تنهایی پر هیاهو
بهومیل هرابال
مبتذلترین نوع غرور، غرور ملی است، زیرا کسی که به ملیت خود افتخار می کند در خود کیفیت باارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوسل نمی شد که با هزاران هزار نفر در آن مشترک است...
چنین کسی آماده و خوشحال است که از هر خطا و حماقتی که ملتش دارد، با چنگ و دندان دفاع کند.
آرتور شوپنهاور
در باب حکمت زندگی
تمام کاتولیک ها این عادت زشت را دارند. در پناه سدی از اعتقادهای جامد می نشینند و اصولی را که با جزمیت ساخته و پرداخته اند، به اطراف می پراکنند، ولی وقتی آدم آنها را با "حقایق خدشه ناپذیر"شان روبرو می کند، لبخند می زنند و "طبیعت انسانی" را حواله می دهند. در صورت لزوم لبخند تمسخرآمیزی بر لب می آورند، گویی که هم اکنون از نزد پاپ می آیند و پاپ یک تکه از خطاناپذیری اش را به آنها داده است.
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
میگویم: "نه. نه. نمیخواهم. فشارش نده" و خودم را کنار میکشم. روپوشم سفید است.
میگوید: "نترس خانم جان. این انار از آن انارهای معمولی نیست. انار محبت است" و با انگشتان پرزورش به گوشههای برجستهی آن فشار میدهد.
میگوید: "من زیر درخت انار بزرگ شدهام. بابا ننه که نداشتم. به جای شیر مادرم بهم آب انار دادند. شاخهی درخت را میکشیدم پایین. انار آبلمبو را میک میزدم. خیال میکردم پستان مادرم است. مردم گفتند انارک، این درخت مادر توست. درخت عشق است. کنارش هم یک درخت چنار بود. گفتند این هم پدر توست. ما شدیم صاحب پدر و مادر. رفتیم شناسنامه بگیریم، یارو گفت اسمت چیه؟ گفتم انارک. گفت اسم بابات چیه؟ گفتم چنارک. گفت: برو گم شو، مگر تو از درخت زاده شدی؟ گفتم: بله."
اناربانو و پسرهایش
گلی ترقی
دوباره تنها شدیم. چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است، به زودی پیر مى شوم. بالاخره تمام می شود. خیلی ها آمدند اتاقم، خیلی چیزها گفتند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند. دیگر پیر شده اند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام یک گوشه دنیا.
مرگ قسطی
لویی فردینان سلین
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد. و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق میکند، تنهایی تو کامل میشود.
سمفونی مردگان
عباس معروفی
کسی که روی انگشتانش می ایستد نمی تواند تعادلش را حفظ کند. کسی که عجله می کند نمی تواند خیلی پیش رود. کسی که سعی در درخشیدن می کند نور وجودش را خاموش می کند. کسی که خود را بزرگ می داند نمی تواند بداند به واقع کیست. کسی که بر دیگران فرمان می راند نمی تواند بر وجود خویش فاتح شود. کسی که به کارش می چسبد چیزی که دیری بپاید، خلق نمی کند. اگر می خواهید با تائو در همانگی قرار گیرید، کار خود را بکنید و سپس همه چیز را رها کنید.
تائو ت چینگ
لائوتزو
این سوال که هدف و غرض از زندگانی انسان چیست بارها مطرح شده و تا به حال هرگز پاسخی قانع کننده نیافته است. بعضی از کسانی که این سوال را مطرح کرده اند افزوده اند که اگر زندگانی هدفی نداشته باشد، از نظر آنان هیچ ارزشی ندارد. اما این تهدید هیچ چیز را تغییر نمی دهد. ظاهرا چنین سوالی از خودپسندی نوع بشر، که آن را در اشکال فراوان دیگر نیز می شناسیم ناشی می شود. از هدف زندگی حیوانات حرفی در میان نیست، مگر این که تقدیر آن ها در خدمت کردن به نوع بشر نهفته باشد.
تمدن و ملالتهای آن
زیگموند فروید
روستایی مردی تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه دزدیده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت، چیزی که گواهی می داد که دزد تبر اوست.
اندکی بعد، روستایی تبرش را باز یافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود.
چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت، هیچ چیز گواهی نمی داد که دزد تبر اوست.
افسانه های کوچک چینی
ترجمه: احمد شاملو
تبعید به قطب جنوب یا قلهی مونبلان آنقدر آدمی را از دیگران دور نمیکند که اندیشهای متفاوت با اندیشهی دیگران.
در جستوجوی زمان از دست رفته
مارسل پروست
احمقانه است اگر فکر کنیم برای تعبیر خواب دستورالعملی حاضر و آماده وجود دارد که با تهیه آن می توان به ترجمان هرگونه نمادی دست یافت. هر نمادی که در خواب بروز کند از ذهنیت فرد خواب بیننده ی آن جدا نیست و هیچ خوابی را به گونه ای مشخص و مستقیم نمی توان تعبیر کرد. ناخودآگاه آنقدر به شیوه های گوناگون خودآگاه را تکمیل یا تعدیل می کند که ممکن نیست نمادهای دو فرد متفاوت در طبقه بندی یکسان بگنجند.
انسان و سمبول هایش
کارل گوستاو یونگ
اصلا سر در نمی آورم چرا تیر به ماتحتم خورد. به هر حال، یک داستان جنگی مزخرف بود. به مردم که می گویی ماتحتت تیر خورده، دیگر تو را به چشم یک قهرمان نمی بینند.
در رؤیای بابل
ریچارد براتیگان
اقتضای طبیعت مردمان چنین است که خرمن مهر مهربانان را آتش زنند.
چنین گفت زرتشت
نیچه
آنان خود را در پیشات کوچک می بینند و برمی آشوبند تا احساسشان سراسر تندخویی و انتقام شود.
آیا نمی بینی که، چون به آنان بنگری، گنگ می شوند و توانشان همچون آتش فروخفته ترکشان می گوید؟
آری دوست من. تو نکوهشی در وجدان هم تبارانت هستی. چرا که آنان شایسته تو نیستند، پس تو را ناخوشایند می دارند و آرزو دارند که بتوانند خونت را بیاشامند.
هم تبارانت به سان مگسان زهرآگیناند. چرا که بزرگیات همواره برای آنان دل آزار است و مایه رنج.
دوست من! به خلوت خویش بگریز، به آن بلندی ها، همانجایی که بادهای آرام می وزند. چرا که بهر این آفریده نشده ای که دام گستر مگسان باشی.
چنین گفت زرتشت
فریدریش نیچه