انسان تنها نشسته بود با غم و اندوهی فراوان
همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند: ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم. هر آرزوئی داری بگو تا برآورده کنیم ...
انسان گفت: به من قدرت بینائی عمیق بدهید. کرکس گفت: بینائی من مال تو.
انسان گفت: می خواهم نیرومند شوم. پلنگ گفت: مانند من نیرومند خواهی شد.
انسان گفت: می خواهم اسرار زمین را بدانم. مار گفت: نشانت خواهم داد.
وقتی انسان همه این هدایا را گرفت رفت.
آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت: انسان دیگر خیلی چیزها می داند و قادر است کارهای زیادی بکند. من می ترسم!
گوزن گفت: انسان به هرچه میخواست رسید، آیا دیگر غمگین نخواهد بود؟
جغد گفت: حفره ای درون انسان دیدم ،اشتیاق و حرصی شگرف که کسی قادر به پر کردن آن نیست، همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت.
حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد، تا روزی که دنیا خواهد گفت: من دیگر چیزی ندارم به تو ببخشم؛ همه چیز تمام شده است.
🎬Apocalypto